ماه های پایانی سال گذشته , ماه های سختی بود برایم .
ماه هایی که بیماری سالهای کودکی ام , رخ نشان داد و لجام گسیخته و بی محابا , با تمام قوا حمله ای سخت را آغاز کرد. ماه های ابتدایی سال جدید را بین خون و درد و عمل های مکرر گذراندم.
هنوز هم می گذرانم.
نبودن های این ایام را به حساب بی معرفتی ام نگذارید.
دردها خاتمه نیافته است. اما به آنها عادت کرده ام.
به رسم این عادت , ان شاالله زین پس در خدمت خواهم بود.
فحش می شنید , کتک می خورد . حرف های مردم و خنده های زیر زیرکی شان تمامی نداشت. بعضی ها دلسوزی می کردند . می گفتند:آقاجان چرا زن تان را طلاق نمی دهید . این برای شما خوب نیست که هر دفعه یا پای چشم تان کبود است یا سروکله تان زخمی و آشفته است .
اما زیر بار نمی رفت . می گفت :من اگر قرار باشد به جایی برسم , به واسطه مادر زنم میرسم.
لبخند میزد و محجوبانه سرش را پایین می انداخت و می رفت.
آنروز عصر , درست وقتی که داشت از خانه بیرون می آمد , همان موقع که برگشت تا پاسخ همسرش را بدهد , دردی عمیق تا مغز استخوانش را سوزاند. پاهایش شل شد . دستش را به دیوار گرفت تا زمین نخورد . مایعی گرم و سرخ , صورتش را پر کرد . تمام جانش از ضربه جسمی سخت , درد می کرد. قابلمه کج و کوله گوشه حیاط افتاده بود. مادر زنش دست به کمر و حق به جانب نگاهش می کرد. "حق ات بود". این جمله را گفت و از بالکن به داخل برگشت.
آخرین روزهای عمرش می گفتند:آقا جان کمی استراحت کنید.
می گفت :خداوند آنقدر علوم مختلف را به من داده , که حتی فرصت جابه جا کردن بالشتم را هم ندارم.
خدایش بیامرزد. مرحوم حداد را می گویم . شاگرد آیت الله قاضی.
گذاشتن این پست صرفا به معنی نشان دادن عمق فاجعه است
پیشاپیش عذرخواهی بنده را بابت آنچه مطالعه می کنید پذیرا باشید.
عصبانی و خسته بود . دستهایش را لای موهای جو گندمی اش فرو کرد. هیچ کدام جرات نداشتیم تا کلامی بر زبان بیاوریم.
استاد پشت تریبون نشست . بلندگو را تنظیم کرد. جرعه ای آب نوشید. دانه های درشت عرق پیشانی اش را زدود .
دستهایش که حالا به وضوح می لرزید را دور کمر لیوان آب حلقه زد . صدایش را صاف کرد.
بچه ها یکی یکی این پا و آن پا شدند. زمزمه های آرام بچه ها به پچ پچه های بلند تبدیل شد تا آن وقت که کلام رسا اما دردمندش , فضا را پر کرد.
حرف هایش بیشتر شبیه درد دل های پدرانه بود تا کلاس درس تا جلسه سخنرانی. حرفهایش از جنسی بود غریب قریب
******************************
صبح اول وقت با پدر و مادرش آمده بودند برای مشاوره. پسرک که بعد فهمیدم دانشجوی یکی از بهترین دانشگاه هاست با ظاهری رقت انگیز وارد اتاق شد.
گوشواره ای به گوشش آویزان شده بود . از لاله ی بینی اش , حلقه ای ظریف آویزان شده بود . شلوار فاق کوتاه پاره اش توی ذوق می زد. موهای وزوزی اش مرا به یاد آن زن مو وزوزی انداخت که آن ور آب پاهایش را روی پا انداخته و آروغ فمنیستی میزند . با یادآوری اش , دل و روده ام بالا آمد.
پسرک ابروهایش را برداشته بود . لبهایش اندکی به سرخی میزد. چشمهایم دو دو می زد بی خیال ظاهرش شدم و از خانم موقر کنار دستش پرسیدم :بفرمایید امرتون چیه. در خدمتم
مادر دستش را مشت کرد. نگاهی به آ دامس جویدن پسرش کرد و گفت :تا مقطع دبیرستان , در یکی از بهترین مدارس غیرانتفاعی درس می خواند . درسش عالی بود . من و پدرش از صبح تا شب جون می کندیم تا "امید" درس بخونه. هیچ وقت ازش هیچی نخواستیم . حتی بچه دیگه ای نیاوردیم تا امید یکه تاز باشه و امکانات در اختیارش باشه و فقط درس بخونه.
کلی هزینه کلاس کنکورش رو دادیم حالا دو سال هست که داره دانشگاه , مهندسی می خونه . اما این شده وضع و حالش.
من و پدرش کم آوردیم. حرف نمی فهمه. حرف نمیزنه. اومدیم تا شما یه راه پیش پای ما بذارین.
مادر رو از اتاق بیرون فرستادم.
رو به پسرک گفتم :آدامست رو دربیار.
آدامسش رو در آورد.
تا اومدم یک کلمه حرف بزنم خیلی واضح و جویده جویده گفت:ببین دکتر. دکتری دیگه نه؟
منتظر جوابم نماند.
من ازدواج کردم. با دوستم. یکی از پسرای دانشگاهمونه. خیلی هم با هم خوبیم. مشکلمون فقط بچه است.,شما که بهت می گن دکتر می دونی من چطور می تونم بچه دار بشم؟!!!
زمان متوقف شد . متوجه سفید شدن موهایم می شدم. از اتاق بیرون رفتم.مادر جلو دوید.
چی شد آقای دکتر راه حل مشکل امید چیه؟
نگاهش کردم."فقط یه راه حل هست . همین امروز هر چی می تونید پول جمع کنید بفرستیدش از این مملکت بره. بفرستیدش خارج."
*************************************
کلاس تمام شد . سخنرانی تربیت فرزند هم .
استاد نشسته بود . ماهم
سرم به دوران افتاده بود. اتفاق رخ داده را به سختی هضم می کردم. صدای التماس های مادر و گریه های خواهرش گوشم را پر کرده بود. دخترک به سختی به هفده سال میرسید.
مات و مبهوت به پیشآمد های دوماه گذشته فکر می کردم.
تا همین دو ماه پیش , آرزو دختر درسخوان و شاد مدرسه بود . قرار بود در المپیاد شرکت کند . مسوولین مدرسه رویش حساب باز کرده بودند. می توانست بورسیه شود.
اما حالا رنجور و زخم خورده روی تخت بیمارستان افتاده بود. با آینده ای مبهم
قصه از آنجایی شروع شد که دخترک درسخوان ما که همیشه به دوستانش م می داد و آنها را از خطرات احتمالی و خطاهایشان آگاه می کرد , هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد روزی گرفتار خطایی حتی بزرگتر از خطای دوستانش شود . مرگ را برای همسایه می دانست و می پنداشت اینها هیچ وقت برای من اتفاق نمی افتد , من می دانم چکار کنم , این مشکلات هیچ وقت برای من پیش نخواهد آمد.
قصه نه فقط از اینجا , که از آنجایی شروع شد که پدرخانواده , با وجود مرد خوب بودن , هیچ وقت نتوانسته بود دوست و رفیق دخترش باشد . نمی دانست دخترها در سن نوجوانی طبیعتا به جنس مخالف گرایش دارند و اینجاست که وجود پدر در کنار دختر , نیاز عاطفی او را برآورده می کند . نمی دانست که فقدان او , راه را برای دیگران باز می کند.
قصه از آنجایی پررنگ شد که مادر خانواده , نمی دانست قرار نیست دخترش همان جوری بار بیاید که او بار آمده . نمی دانست که نوجوان ها به آزادی های مشروع نیاز دارند , نصیحت پذیر نیستند , اگر محبت و شوخ طبعی و صمیمیت را از مادرشان دریافت نکنند , از دوستانی می گیرند که شاید فرسنگها با فرهنگ آنها فاصله دارند.
قصه از یک دعوای ساده شروع شد. بعد آنقدر ادامه دار شد که دخترک قصه ما , برای به کرسی نشاندن حرفش , برای اثبات خودش , برای تهدید دیگران از طبقه دوم منزل خودش را به پایین پرت کرد.
قصه از پسرکی شروع شد که این میان از آب گل آلود ماهی گرفت و پایش را به زندگی دخترک باز کرد و در عالم بی خودی از خود , گرفتار در دام نفس , اسیر در دست شیطان بی غیرت در گود مستی , دست به کاری زد که از آرزوی داستان ما هیچ نماند.
حالا مادر خانواده مانده است با یک دختر افسرده , با جنینی که باید نیست و نابود شود با خودزنی ها و تیغ زنی های مکرر پاره تنش ومن منی که باید مادر ی را آرام کنم. خواهری را دلداری دهم . دختری را از چنگ شوم یک نامرد بیرون بکشم. افسردگی اش را درمان کنم. به آینده امیدوارش کنم و.
هیچ کس نمی داند خلوت های من چقدر دردناک است
شما را بخدا , آرزوهایتان را دریابید.
الان نوشت صبای عزیزم , کامنت شما به من رسید . پاسخ هم دادم اما خیلی اتفاقی و بر اثر اشتباه کامنت شما حذف شد. ضمن عذرخواهی , خواهش می کنم یه بار دیگه برام کامنتتون رو بگذارید تا در خدمتتون باشم. سپاس
با مادرش آمده بودند برای مشاوره . از سر و وضع هر دو کاملا مشخص بود که رفاه کامل مالی دارند .
مادر سردرگم و کلافه بود . هر از گاهی آه بلندی می کشید و ساکت می شد و دوباره شروع به صحبت می کرد . پیدا بود که به شدت ناراحت و عصبی است . می دانستم که اول باید مادر را آرام کنم بعد به سراغ مشکل فرزندش بروم . صدای لرزان و سکوت گاه و بیگاهش نشان از بغض فروخورده ای می داد که آزار دهنده بود . دلم می خواست مرهمی باشم روی دلش . دوست داشتم آرامش کنم . کار سختی بود اما.
فقط باید مادر باشی تا بفهمی چقدر سخت است که یک روز ناغافل بفهمی که پسر نوجوانت پای فیلم های نامناسب نشسته است . آنهم پسری که همیشه آرام و ساکت است . پسری که سرش توی درس و کتاب و مدرسه اش هست .
آن وقت هزار فکر و خیال به ذهنت هجوم می آورد که شاید من کم کاری کرده ام . شاید پدرش پول نادرست به خانه آورده . شاید این نتیجه رفت و آمد با فلانی است . شاید دوستان ناباب پسرم را از راه به در آورده اند . شاید این بخاطر ندادن خمس های سالانه است . شاید نتیجه تماشای فیلم های ماهواره است شاید .
حالا دیگر کار از کار گذشته و شخم زدن این شایدها ، خیلی فایده ندارد . باید دنبال راه حل گشت . باید این غده سرطانی را درمان کرد . باید این مشکل را برطرف کرد .
مادر. همچنان جسته و گریخته ، ریز ریز گریه می کرد و توضیح می داد که
گوشی تلفن را محکم توی دستهایم گرفتم . پیش خودم فکر می کردم اگر من جای او بودم . اگر این فرزند ، فرزند من بود . راستش حتی تصورش هم وحشتناک است .
کار سختی بود اما ، مادر را آرام کردم . این آرامش حق او بود .
طبق عادت همیشگی ام خواستم که قلم و کاغذ بیاورد تا آنچه می گویم را یادداشت کند. برحسب تجربه می دانستم که به دلیل فشار روحی ممکن است بخش زیادی از آنچه می گویم را فراموش کند : پسر شما درون گراست . نباید فکر کنید اینکه تمام مدت آرام و ساکت سرش توی درس و کتابش است ، نشان از آرام بودن اوضاع است . برعکس این طور مواقع زنگ خطر به صدا درمی آید . باید حساس باشید . کنجکاور باشید . همان قدر که بسیج رفتن و هیات رفتن ، برای یک نوجوان مصونیت نمی آورد ، مطمئن باشید که درس خواندن و از صبح تاشب پای تکالیف مدرسه نشستن هم نشان دهنده بروفق مراد بودن اوضاع نیست . اتفاقا باید خیلی زودتر از اینها نسبت به این حالت فرزندتان کنجکاو می شدید و حساسیت نشان می دادید.
در شرایط فعلی نوجوان شما نمی داند که شما متوجه شده اید که او در لحظات تنهایی اش ، فیلم ها و تصاویر نامناسب می بیند پس باید با احتیاط رفتار کنید تا قبح مساله نریزد و شان شما هم حفظ شود.
این روش البته در مواجه با مشکل مشابه در زندگی شویی هم کاملا" صادق است و می تواند راهکار خوبی باشد .
یادمان باشد در مسایل تربیتی و خانوادگی اصل در با تدبیرعمل کردن است نه احساسی و هیجانی برخورد کردن . لذا آهسته اما با دقت گام برمی داریم . در اولین قدم نظارت غیر محسوس خودتان را روی فرزندتان بیشتر کنید . مثلا" از این پس تا جاییکه ممکن است او را در خانه تنها نگذارید . به بهانه هایی مثل تغییر دکوراسیون منزل ، تلوزیون و کامپیوتر را از اتاق او به محل عمومی خانه مثلا پذیرایی منتقل کنید . پرکاری و خصوصا پرکردن صحیح اوقات فراغت راه حل مناسبی برای عدم کشش نوجوان ها به تماشای این تصاویر و فیلم هاست . پس تا جاییکه ممکن هست اوقات او را با دادن مسئولیت های مناسب سن و توانش پر کنید .
اگر فرزند شما بالای سیزده سال است معاد باوری و اعتقادات مذهبی را در او تقویت کنید .
مادر در حالیکه مشخص بود مشغول یادداشت برداری است ، سرفه کوتاهی کرد و پرسید : یعنی بهش نگم که فهمیدم . می خواستم امروز که برگشت سیاه و کبودش کنم . می خواستم . وسط حرفش پریدم که : خواهر جان توضیح دادم که برخورد هیجانی درست نیست . کتک زدن که راهش نیست عزیزم . فردا که پرزورتر از امروز شد تلافی اش را سر شما در می آورد . لازم نیست مستقیما" بهش بگید که ماجرا را فهمیدید اما او را در خوف و رجای دانستن یا ندانستن قرار بدهید . یک جاهایی جوری برخورد کنیم که تصور کند ما فهمیده ایم و یک جاهایی جوری برخورد کنیم که مطمئن شود ما چیزی نمی دانیم . اما این در صورتی موثرتر خواهد بود که ما رابطه صمیمی و درستی با نوجوان مان داشته باشیم . شاه کلید حفظ نوجوانان در بحران نوجوانی ، ارتباط درست و صمیمی با اوست .
در ادامه برای محکم کاری گفتم : عزیزم رابطه درست و مناسب و به دور از تنش میان شما و همسرتون هم می تونه گره گشا باشه . سعی کنید فضای خونه تون فضای صمیمی و آرومی باشه.
همه چیز را تمام شده تصور می کردم که یکدفعه بغض زن ترکید .
پشت تلفن هاج و واج مانده بودم که چه شد پس . آروم شده بود که ؟!!!
زن از پشت صدای بغض آلودش گفت : کدوم آرامش خانوم ؟ فکر می کنید پسر من این فیلمها رو از کجا آورده ؟ وقتی پدرش تمام وقتش رو پای این فیلمها می گذرونه تکلیف من چیه ؟ کدوم آرامش ؟ وقتی بابای بچه ات سرش توی تصاویر نامناسبه تکلیف من چیه ؟
شما نمی دونی درد من چیه ؟ باید مادر باشید تا بدونی وقتی پسر هفت ساله ات میاد و میگه از بابام بدم می آید یعنی چی ؟ باید مادر باشید تا بدونی وقتی همون پسر بهت می گه نصف شب که رفتم آب بخورم بابا رو دیدم که داشت فیلم بد می دید . حالم از بابام بهم می خوره ، یعنی چی ؟
زن تلفن رو قطع کرده بود . خدا رو شکر که قطع کرده بود و صدای هق هق گریه های منو نمی شنید.
این رو اینجا نقل کردم تا بدونید همان طور که مردن آدمها برای پزشکان و پرستاران عادی و تکراری نمیشه شنیدن غصه های مردم هم برای ما عادی و تکراری نمیشه . بارها و بارها با غصه های شما گریه کردم . در خلوت خودم سر همه عالم و آدم دادکشیدم . این خاطره ، یکی از عادی ترین و معمولی ترین خاطره هاست . نقل بعضی شون واقعا ممکن نیست . شنیدنش برای شما و بازگو کردنش برای من سخته خیلی سخت . درست مثل آخرین موردی که داشتم همین دیشب یا همون دوشب پیش . یا اون دختر نوجوانی که قبل عید مشکل داشت .یا .
یکی دو جلسه اول که آمده بود ، کاملا" به خودش مسلط بود . اما کم کم با وخیم تر شدن اوضاع از خونسردی اش کم شد . حالا که جلسه سوم بود به وضوح به هم ریخته بود . بغضش را فرو می داد تا کلمات جرات بیرون آمدن داشته باشند. به نظر بیست و پنج ساله می آمد .
می گفت : هیچ کس نمی دونه چه بلایی سرم اومده . هیچ کس نمی دونه . نه پدرم نه برادرهام . نه حتی مادرم
می گفت : اگر بفهمند حتما" مرا می کشند . می گفت و می گفت و می گفت
مشاور اوضاع را خرابتر و حساس تر از آن می دانست که یک نفره تصمیم بگیرد . همین باعث شد که سراغ استادش برود . هرچند نهایتا" او نیز همان چیزی را پیشنهاد داد که مشاور داده بود .
پیشنهاد جالبی نبود اما هیچ چاره ای هم نبود . اگر موضوع فاش می شد قطعا" زندگی دختر به مخاطره جدی می افتاد.
سه سال بود که با هم دوست بودیم . توی دانشگاه آشنا شدیم . اولش فقط چت می کردیم اما کم کم به هم وابسته شدیم . دوست نداشتم وارد یک رابطه حرام شوم . برای خودم خط قرمزهایی داشتم که دلم نمی خواست از آنها عبور کنم .در طول این سه سال هیچ مشکلی با هم نداشتیم . تفاهم کامل میان ما حاکم بود . برای همین تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم . یکی دو جلسه با خانواده آمدند اما کم کم وضع تغییر کرد . خانواده ام مخالفت می کردند . می گفتند مرد زندگی نیست .
پذیرش این مساله برام سخت بود برای همین حاضر شدم تا مخفیانه و به دور از چشم اطرافیان به عقد موقت هم دربیاییم . این طوری به خیال خام خودمان می خواستیم همه چیز را به گذر زمان بسپاریم تا کم کم خانواده ها متقاعد شوند که ما برای هم ساخته شده ایم .
اما این شد اول دردسر ما . مایی که در طول سه سال دوستی هیچ مشکلی با هم نداشتیم حالا با مشکلات خاصی روبرو می شدیم . تازه متوجه شدیم که مشکلاتی این وسط هست . اختلافاتمان شروع شد . از نظر من مهرداد خیلی بچه بود و از نظر او ، من زیاده خواه بودم . کم کم به این نتیجه رسیدیم که نمی توانیم با هم باشیم . خانواده ام راست می گفتند . ما اصلا" به درد هم نمی خوردیم. وسط این گیرودارها بودم که خانواده ام بی خبر از شرایط من ، ترتیب یک جلسه خواستگاری را دادند .
من تقریبا" در عمل انجام شده قرار گرفته بودم . نمی توانستم بگویم که مخفیانه و دور از چشم آنان چه کرده ام از طرفی منطقی که به ماجرا نگاه کردم به این نتیجه رسیدم که : حالا که دارم از مهرداد جدا میشم بالاخره بهتره با کسی که شرایط مناسبی داره ازدواج کنم . برحسب اتفاق "او" شرایط خیلی خوبی داشت و خانواده ام هم راضی بودند . همه چیز به یک چشم به هم زدن پیش رفت . من حتی هنوز ماجرا را به مهرداد هم نگفته بودم . بعد از دوجلسه آمدن و رفتن در جلسه سوم ، قرار آزمایشگاه را گذاشتند . پدرم آدم مقیدی بود و همان شب اصرار کرد که برای آزمایشگاه رفتن باید به هم محرم شویم . این طوری با هم بیشتر آشنا می شدیم.
من هنوز به این فکر می کردم که مهرداد از همه چیز بی خبر است اما جرات گفتن حقیقت را نداشتم و از طرفی نمی خواستم "او" را با تمام شرایط خوبی که داشت از دست بدهم . پس به عقد موقت با "او" تن دادم . پیش خودم گفتم بعدا" که همه چیز به نتیجه رسید ، مهرداد را خبر می کنم و از هم جدا می شویم . اینها همه با مسافرت چند هفته ای مهرداد و خانواده اش همزمان شده بود و گویا من فراغ بال بیشتری داشتم که تا عمق یک چاه خود خواسته سقوط کنم .
همه چیز بسیار به سرعت و عجولانه پیش رفت و من به عقد دائم "او" درآمدم . یک هفته نشده بود که مهرداد از سفر برگشت . خیلی سربسته حالی اش کردم که به درد هم نمی خوریم . اتفاقا" مهرداد هم دیگر تمایلی به ادامه ارتباط نداشت و قرار شد که پیش پیش نماز محل برویم و بپرسیم که جدایی بین ما چطور باید اتفاق بیفتد. نفس راحتی کشیده بودم و دیگر ابدا" هیچ احساسی به مهرداد نداشتم انگار چنین شخصی از اول اصلا" وجود خارجی نداشته . مهرداد هم دست کمی از من نداشت. هیچ اثری از آن عشق سوزان سه ساله نبود.
حرف پیش نماز مسجد اما ، آب یخی بود که روی سرم ریخت . پیش نماز می گفت : شما در زمان عقد موقت با این آقا به عقد دائم " او " در آمده اید و این یعنی برای ابد و برای همیشه به همسردائم خود حرام شده اید . هر ارتباط شما با ایشان حرام است و باید به سرعت از او جدا شوید .
رو به مرگ بودم . مهرداد تازه فهمیده بود من در غیاب او عقددائم شده ام . هیچ اهمیتی نداد . مشکلی نداشت که بخواهد خودش را اسیر من کند . این وسط ، این من بودم که با دست خودم ، با ندانم کاری ام تمام زندگی ام را به تباهی کشانده بودم .
نمی توانستم قبول کنم . "او" مرد بسیار خوبی بود . من دوستش داشتم . می توانستم در کنارش خوشبخت شوم . جرات گفتن واقعیت را نداشتم . می دانستم اگر پدر و برادرانم از واقعیت با خبر شوند حتما مرا می کشند . خودم را مرده فرض کرده بودم . نه توان گفتن حقیقت را داشتم و نه می توانستم تمام دنیا و آخرت خودم و "او" را به آتش بکشم . برای همین اومدم اینجاشما بگید چکار کنم ؟ حاضرم هر کاری بکنم اما به خانواده ام چیزی نگم
این تمام ماجرایی بود که دخترک ، وسط هق هق هایش می گفت . مشاور در صندلی فرو رفت . بلافاصله راهی به ذهنش رسید اما اطمینان نداشت . تایید استادش کار را راحت کرد .
فقط یک راه حل هست . دختر سیخ نشست . تمام وجودش گوش شده بود. چکار کنم ؟ تو رو خدا نجاتم بدید
مشاور جا به جا شد . صدایش را صاف کرد . خودکار را توی دستش چرخاند . واضح بود که داشت وقت کشی می کرد . شاید منتظر یک معجزه بود اما چاره ای نبود باید می گفت .
مشکل چند تاست اولا" خانواده شما بی خبرند . شما در بی خبری و بدون اجازه پدرتان ازدواج کردید این یعنی ازدواج موقت شما از ابتدا اشکال داشته . حالا هم شرایط خانوادگی شما جوری است که امکان گفتن واقعیت نیست . ثانیا" شما به همسر دائم خود حرام ابد شده اید . چرا ؟ چون در زمان عقد موقت با مهرداد به عقد ایشان در آمده اید . پس فقط یک راه می ماند . باید از "او" جدا شوید . اما جدا شدن باید به شکلی باشد که خانواده واقعیت را نفهمند . پس از همین الان به خانه برو و سر ناسازگاری با همسرت را بگذار .
دخترک کم مانده بود خودش را بزند .! آخه من دوستش دارم . اون خیلی خوبه . چه بهونه ای بیارم ؟! مشاور با خونسردی کلافه کننده ای گفت : چاره ای نیست . یا باید به خانواده حقیقت را بگویی یا باید این روش را بروی . برو و به دنبال هر بهانه ای بگرد که از "او" جدا شوی . باید جدا شوی هیچ راه دیگری نیست .بگو نمی توانم با "او" زندگی کنم . بگو از "او" بدم می آید . بگو
چند لحظه ای به سکوت گذشت . دخترک انگار توی ذهنش دنبال بهانه می گشت تا تحویل خانواده اش بدهد .از در اتاق که بیرون می رفت پرسید : میشه بگید چرا من و مهرداد که سه سال بدون هیچ مشکلی با هم بودیم ، بعد از عقد موقت اینقدر دچار مشکل شدیم که دیگه نتونیم هم رو تحمل کنیم؟ مشاور در حالیکه از جا بلند می شد گفت : چون اون سه سال هیچ تعهدی به هم نداشتید . تعهد مسئولیت می آورد . شما در قبال هم هیچ مسئولیتی نداشتید . نه شما در قبالش موظف به تمکین و انجام وظایف زندگی بودی و نه او در قبال شما موظف به تامین معاش و انجام وظایف زندگی بود . مشکل وقتی شروع شد که در قبال هم متعهد شدید. این وسط شما بودید که نابود شدید. شما برای مهرداد نقش یک همصحبت خوب و یک همراه و همدم عاطفی را داشتید . اما درست وقتی که او باید برای شما نقش یک تکیه گاه را بازی می کرد ، به دلیل ضعف مدیریت ، از انجام آن شانه خالی کرد . نتیجه دوستی نافرجام شما این شد که می بینی
دخترک مایوس و عصبی از در اتاق بیرون رفت . مشاور دیگر هرگز او را ندید.
درباره این سایت