فحش می شنید , کتک می خورد . حرف های مردم و خنده های زیر زیرکی شان تمامی نداشت. بعضی ها دلسوزی می کردند . می گفتند:آقاجان چرا زن تان را طلاق نمی دهید . این برای شما خوب نیست که هر دفعه یا پای چشم تان کبود است یا سروکله تان زخمی و آشفته است . 

اما زیر بار نمی رفت . می گفت :من اگر قرار باشد به جایی برسم , به واسطه مادر زنم میرسم. 

لبخند میزد و محجوبانه سرش را پایین می انداخت و می رفت.


آنروز عصر , درست وقتی که داشت از خانه بیرون می آمد , همان موقع که برگشت تا پاسخ همسرش را بدهد , دردی عمیق تا مغز استخوانش را سوزاند. پاهایش شل شد . دستش را به دیوار گرفت تا زمین نخورد . مایعی گرم و سرخ , صورتش را پر کرد . تمام جانش از ضربه جسمی سخت , درد می کرد. قابلمه کج و کوله گوشه حیاط افتاده بود. مادر زنش دست به کمر و حق به جانب نگاهش می کرد. "حق ات بود". این جمله را گفت و از بالکن به داخل برگشت.


آخرین روزهای عمرش می گفتند:آقا جان کمی استراحت کنید.

می گفت :خداوند آنقدر علوم مختلف را به من داده , که حتی فرصت جابه جا کردن بالشتم را هم ندارم.


خدایش بیامرزد. مرحوم حداد را می گویم . شاگرد آیت الله قاضی.




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Inyong بهترین های تکنولوژی بازار کسب و کار اینترنتی ادوات کشاورزی زرین پارس زنجان نسیم دیزاین Tabaneshahr