یکی دو جلسه اول که آمده بود ، کاملا" به خودش مسلط بود . اما کم کم با وخیم تر شدن اوضاع از خونسردی اش کم شد . حالا که جلسه سوم بود به وضوح به هم ریخته بود . بغضش را فرو می داد تا کلمات جرات بیرون آمدن داشته باشند. به نظر بیست و پنج ساله می آمد . 

می گفت : هیچ کس نمی دونه چه بلایی سرم اومده . هیچ کس نمی دونه . نه پدرم نه برادرهام . نه حتی مادرم

می گفت : اگر بفهمند حتما" مرا می کشند . می گفت و می گفت و می گفت

مشاور اوضاع را خرابتر و حساس تر از آن می دانست که یک نفره تصمیم بگیرد . همین باعث شد که سراغ استادش برود . هرچند نهایتا" او نیز همان چیزی را پیشنهاد داد که مشاور داده بود . 

پیشنهاد جالبی نبود اما هیچ چاره ای هم نبود . اگر موضوع فاش می شد قطعا" زندگی دختر به مخاطره جدی می افتاد.


سه سال بود که با هم دوست بودیم . توی دانشگاه آشنا شدیم . اولش فقط چت می کردیم اما کم کم به هم وابسته شدیم . دوست نداشتم وارد یک رابطه حرام شوم . برای خودم خط قرمزهایی داشتم که دلم نمی خواست از آنها عبور کنم .در طول این سه سال هیچ مشکلی با هم نداشتیم . تفاهم کامل میان ما حاکم بود . برای همین تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم . یکی دو جلسه با خانواده آمدند اما کم کم وضع تغییر کرد . خانواده ام مخالفت می کردند . می گفتند مرد زندگی نیست .

پذیرش این مساله برام سخت بود برای همین حاضر شدم تا مخفیانه و به دور از چشم اطرافیان به عقد موقت هم دربیاییم . این طوری به خیال خام خودمان می خواستیم همه چیز را به گذر زمان بسپاریم تا کم کم خانواده ها متقاعد شوند که ما برای هم ساخته شده ایم .

اما این شد اول دردسر ما . مایی که در طول سه سال دوستی هیچ مشکلی با هم نداشتیم حالا با مشکلات خاصی روبرو می شدیم . تازه متوجه شدیم که مشکلاتی این وسط هست . اختلافاتمان شروع شد . از نظر من مهرداد خیلی بچه بود و از نظر او ، من زیاده خواه بودم . کم کم به این نتیجه رسیدیم که نمی توانیم با هم باشیم . خانواده ام راست می گفتند . ما اصلا" به درد هم نمی خوردیم.  وسط این گیرودارها بودم که خانواده ام بی خبر از شرایط من ، ترتیب یک جلسه خواستگاری را دادند .

من تقریبا" در عمل انجام شده قرار گرفته بودم . نمی توانستم بگویم که مخفیانه و دور از چشم آنان چه کرده ام از طرفی منطقی که به ماجرا نگاه کردم به این نتیجه رسیدم که : حالا که دارم از مهرداد جدا میشم بالاخره بهتره با کسی که شرایط مناسبی داره ازدواج کنم . برحسب اتفاق "او" شرایط خیلی خوبی داشت و خانواده ام هم راضی بودند . همه چیز به یک چشم به هم زدن پیش رفت . من حتی هنوز ماجرا را به مهرداد هم نگفته بودم . بعد از دوجلسه آمدن و رفتن در جلسه سوم ، قرار آزمایشگاه را گذاشتند . پدرم آدم مقیدی بود و همان شب اصرار کرد که برای آزمایشگاه رفتن باید به هم محرم شویم . این طوری با هم بیشتر آشنا می شدیم.

من هنوز به این فکر می کردم که مهرداد از همه چیز بی خبر است اما جرات گفتن حقیقت را نداشتم و از طرفی نمی خواستم "او" را با تمام شرایط خوبی که داشت از دست بدهم . پس به عقد موقت با "او" تن دادم . پیش خودم گفتم بعدا" که همه چیز به نتیجه رسید ، مهرداد را خبر می کنم و از هم جدا می شویم . اینها همه با مسافرت چند هفته ای مهرداد و خانواده اش همزمان شده بود و گویا من فراغ بال بیشتری داشتم که تا عمق یک چاه خود خواسته سقوط کنم .

همه چیز بسیار به سرعت و عجولانه پیش رفت و من به عقد دائم "او" درآمدم . یک هفته نشده بود که مهرداد از سفر برگشت . خیلی سربسته حالی اش کردم که به درد هم نمی خوریم . اتفاقا" مهرداد هم دیگر تمایلی به ادامه ارتباط نداشت و قرار شد که پیش پیش نماز محل برویم و بپرسیم که جدایی بین ما چطور باید اتفاق بیفتد. نفس راحتی کشیده بودم و دیگر ابدا" هیچ احساسی به مهرداد نداشتم انگار چنین شخصی از اول اصلا" وجود خارجی نداشته . مهرداد هم دست کمی از من نداشت. هیچ اثری از آن عشق سوزان سه ساله نبود.

حرف پیش نماز مسجد اما ، آب یخی بود که روی سرم ریخت . پیش نماز می گفت : شما در زمان عقد موقت با این آقا به عقد دائم " او " در آمده اید و این یعنی برای ابد و برای همیشه به همسردائم خود حرام شده اید . هر ارتباط شما با ایشان حرام است و باید به سرعت از او جدا شوید .

رو به مرگ بودم . مهرداد تازه فهمیده بود من در غیاب او عقددائم شده ام . هیچ اهمیتی نداد . مشکلی نداشت که بخواهد خودش را اسیر من کند . این وسط ، این من بودم که با دست خودم ، با ندانم کاری ام تمام زندگی ام را به تباهی کشانده بودم . 

نمی توانستم قبول کنم . "او" مرد بسیار خوبی بود . من دوستش داشتم . می توانستم در کنارش خوشبخت شوم . جرات گفتن واقعیت را نداشتم . می دانستم اگر پدر و برادرانم از واقعیت با خبر شوند حتما مرا می کشند . خودم را مرده فرض کرده بودم . نه توان گفتن حقیقت را داشتم و نه می توانستم تمام دنیا و آخرت خودم و "او" را به آتش بکشم . برای همین اومدم اینجاشما بگید چکار کنم ؟ حاضرم هر کاری بکنم اما به خانواده ام چیزی نگم


این تمام ماجرایی بود که دخترک ، وسط هق هق هایش می گفت . مشاور در صندلی فرو رفت . بلافاصله راهی به ذهنش رسید اما اطمینان نداشت . تایید استادش کار را راحت کرد .

فقط یک راه حل هست . دختر سیخ نشست . تمام وجودش گوش شده بود. چکار کنم ؟ تو رو خدا نجاتم بدید

مشاور جا به جا شد . صدایش را صاف کرد . خودکار را توی دستش چرخاند . واضح بود که داشت وقت کشی می کرد . شاید منتظر یک معجزه بود اما چاره ای نبود باید می گفت .


مشکل چند تاست اولا" خانواده شما بی خبرند . شما در بی خبری و بدون اجازه پدرتان ازدواج کردید این یعنی ازدواج موقت شما از ابتدا اشکال داشته . حالا هم شرایط خانوادگی شما جوری است که امکان گفتن واقعیت نیست . ثانیا" شما به همسر دائم خود حرام ابد شده اید . چرا ؟ چون در زمان عقد موقت با مهرداد به عقد ایشان در آمده اید . پس فقط یک راه می ماند . باید از "او" جدا شوید . اما جدا شدن باید به شکلی باشد که خانواده واقعیت را نفهمند . پس از همین الان به خانه برو و سر ناسازگاری با همسرت را بگذار . 

دخترک کم مانده بود خودش را بزند .! آخه من دوستش دارم . اون خیلی خوبه . چه بهونه ای بیارم ؟! مشاور با خونسردی کلافه کننده ای گفت : چاره ای نیست . یا باید به خانواده حقیقت را بگویی یا باید این روش را بروی . برو و به دنبال هر بهانه ای بگرد که از "او" جدا شوی . باید جدا شوی هیچ راه دیگری نیست .بگو نمی توانم با "او" زندگی کنم . بگو از "او" بدم می آید . بگو


چند لحظه ای به سکوت گذشت . دخترک انگار توی ذهنش دنبال بهانه می گشت تا تحویل خانواده اش بدهد .از در اتاق که بیرون می رفت پرسید : میشه بگید چرا من و مهرداد که سه سال بدون هیچ مشکلی با هم بودیم ، بعد از عقد موقت اینقدر دچار مشکل شدیم که دیگه نتونیم هم رو تحمل کنیم؟ مشاور در حالیکه از جا بلند می شد گفت : چون اون سه سال هیچ تعهدی به هم نداشتید . تعهد مسئولیت می آورد . شما در قبال هم هیچ مسئولیتی نداشتید . نه شما در قبالش موظف به تمکین و انجام وظایف زندگی بودی و نه او در قبال شما موظف به تامین معاش و انجام وظایف زندگی بود . مشکل وقتی شروع شد که در قبال هم متعهد شدید. این وسط شما بودید که نابود شدید. شما برای مهرداد نقش یک همصحبت خوب و یک همراه و همدم عاطفی را داشتید . اما درست وقتی که او باید برای شما نقش یک تکیه گاه را بازی می کرد ، به دلیل ضعف مدیریت ، از انجام آن شانه خالی کرد . نتیجه دوستی نافرجام شما این شد که می بینی

دخترک مایوس و عصبی از در اتاق بیرون رفت . مشاور دیگر هرگز او را ندید.


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : مهرداد ,خانواده ,مشاور ,موقت ,زندگی ,شدیم ,برای همین ,وظایف زندگی ,دوستی نافرجام ,انجام وظایف ,گفتن واقعیت ,انجام وظایف زندگی
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سازنده يخساز صنعتي فرشته باد Todd نمایندگی سانترال پاناسونیک - 02188941000 تری دی پانل chapiman turk6istanul.parsablog.com علي گودرز Amanda